وقتی شانه های زمین لرزید...
سهیل حیدری، کارشناس روابط عمومی و اطلاع رسانی دانشگاه شهید بهشتی
شانه های زمین لرزید ، دشت عصیان کرد و شهر خم شد زیر آغوش خاک...
هفت و سه دهم ریشتر و ثانیه هایی بی رحم به شب این شهر زدند. آنچه در آن لحظه ها گذشت، غم سال ها را با خود آورده بود . خشمی عظیم که کوه ها را شکافت، ساختمان های بلند را فرو ریخته و روستاها را ویران کرد. چه کسی می داند ثانیه ها چگونه گذشتند؟ در میان بهت و وحشت و دلهره ؟ چگونه گذشتند؟ وقتی دیوار خانه بیگانه است؟ وقتی زمین دشمن است؟ وقتی سقف آسمان فرو می ریزد روی پیشانیت؟
شانه های زمین روی خاک بود، بر دامن دالاهو ، الوند خون می گریست. صبح 22 آبان هیچ گاه نای برخواستن نداشت ، از حجم اندوه از آوار غم. آبان ، این شب تلخ را از کجا آورده بود؟
"روله... روله..."
آتش اشک چه سخت مجال یاری می داد.
...
خبرها پیچیده بود و در میان خاک و آوار، قلب ها به امید دست های آشنا می تپید.
شانه به شانه و صف به صف ، آمدند و بر غرب باریدند .
هرکس با آنچه توانست آمد ،چه قلک هایی که شکسته شدند تا دوای قلب هایی شکسته شوند . سخاوت ، مهر و همدلی ، از شرم این صبح کم کرده بود. بازی دراز می دانست که جاده های دور چه پیوندی با این سنگرهای سترگ دارند.
شهر من ، پیش از این نیز جنگیده بود و تنش چند زخم داشت.
سربلند از ترکش جنگ ، بی نوا از خشم زمین...
بار دیگر امّا بر سر در شهر نوشتند: به مشهد مظلومان فاتح ، سرپل ذهاب ، خوش آمدید.